شهره حجری

من شهره حجری هستم. دختری که در یک روز دوشنبه در اولین ماه فصل  بهار و اولین سال دهه پنجاه در شهر کرمان به دنیا آمد.

کودکی من کمی متفاوت بود با خواهران و برادرانم. همیشه سرم بوی قرمه سبزی می داد. اغلب دست به کارهای عجیب و غریبی می زدم.

نوجوانی متعارفی هم نداشتم. انگار در زمان و مکان مناسبی به دنیا نیامده بودم. مدام دردسر درست میکردم، و اغلب توبیخ می شدم.

جوانیم هم، غیر آدمیزاد بود، درست مثل کودکی و نوجوانیم. گرفتن تصمیمات آنی  یکی از خصوصیات بارز من است.

این خصوصیت بارز من، گرفتن تصمیمات آنی، خیلی وقت ها هم دردسر ساز بود. گاهی اوقات هم انگار که دکمه اش خراب میشد و کار نمیکرد.

زمانی که به یک دلیل احمقانه وارد دانشگاه در رشته مهندسی عمران شدم، نمیدانم چرا این خصوصیت من از کار افتاده بود؛ و از رشته ای که هیچ علاقه‌ای به آن نداشتم انصراف ندادم.  در حالی که سه مرتبه فرم انصراف را پر کرده بودم. ولی دکمه خصوصیت تصمیمات آنیم انگار خراب شده بود. باسختی های فراوان با وجود داشتن دخترم، درسم را تمام کردم. درسی که هیچ لذتی از آن نبردم.

مدت کوتاهی کارمند شدم و به عنوان مهندس در مسکن و شهرسازی شهر کرمان مشغول به کار شدم. ولی انگار اصلاً برای کارمندی ساخته نشده بودم. بیشتراز دوسال کارمندی من طول نکشید، در و دیوار اداره به من فشار می آورد و حسابی از محیط خشک و بی روح آنجا خسته شده بودم.  این شد که یک روز بی مقدمه عطایش را به لقایش بخشیدم. اینبار دکمه تصمیمات آنیم جرقه زد و خیلی راحت آن را  رهاکردم.

در سال ۷۸ شرکت ساختمانی خودرا به همراه همسرم تاسیس کردیم. بیش از ۱۵ سال با آن شرکت مشغول به کار بودیم.  پروژه‌های زیادی انجام دادیم. من اغلب مدیرعامل شرکت بودم. و تصمیمات شرکت بامن بود. انعقاد قراردادها و حضور در جلسات و تنظیم و پیگیری صورت وضعیت ها زیر نظر من انجام میشد.

هفته دوم بهمن سال ۹۳ بود که برای گرفتن صورت وضعیت کارکرد پروژه در دست اجرای شرکت، هر روز صبح از ساعت ۷ در واحد مسکن اداره راه و شهرسازی (مسکن و شهرسازی سابق) در دفتر مدیریت مسکن وقت حاضر میشدم. تا شاید جناب مهندس امضا نامبارکشان را پای صورت وضعیت بنده بگذارند، و من هم بتوانم قبل از پایان سال حقوق افرادی که در پروژه کار می کردند را پرداخت کنم.

بعد از یک هفته که هر روز صبح میرفتم و بی امضا مدیریت مسکن و ناامیدانه برمیگشتم یک روز مهندس «ح.» در حضور افرادی که در دفترش بودند بی هیچ تعارفی، در پاسخ سوال من که چرا صورت وضعیت  مرا امضا نمیکنید، رو به من کرد و با لبخندی تمسخرآمیز گفت: خانم مهندس بهتر نیست که بروی خانه و بگویی همسرت برای این کارها اقدام کند.!!!!

و با لبخندی پیروزمندانه به تماشای حاضران نشست. منتظر بود تا التماسش کنم. من اینرا از چشمانش خواندم.  آن لحظه تازه فهمیدم که دردش چیست. اما من اورا ناامید کردم. بدون معطلی دو قدم به طرفش برداشتم و در سکوت کامل برگه های صورت وضعیت را در مقابل چشم ناظران  به صورتش پرتاب کردم. لبخند بر صورتش ماسید. به او فرصت ندادم تا کلامی منعقد کند. با نگاهم به او فهماندم که به کاهدان زده است. و برای همیشه آن اتاق را ترک کردم.

در راهروهای اداره رو به سوی در خروجی با گامهای بلندی قدم بر میداشتم. میخواستم هرچه زودتر از آنجا خارج شوم. هیچ صدایی را نمی شنیدم انگار کر شده بودم. صدای خرد شدن شخصیتم راه را بر هر صدای دیگر می بست.

ماشین را در محل پارک شده رها کردم و پیاده به سوی خانه روان شدم. تلفن همراهم را خاموش کردم و در افکار خود فرو رفتم. به راه رفتن ادامه دادم.

به خانه رسیدم. حالا دیگر بغضم ترکیده بود. با صدای بلند گریه می کردم. دلم میخواست فریاد بزنم. ساعت ها با خود در تنهایی و خلوت گریه کردم و حرف زدم. گفتگوهای درونیم هم کماکان ادامه داشت. در جایگاه قاضی خود را محکوم می کردم و در جایگاه متهم تفهیم اتهام میشدم. دخترم آن سال دانشجو نقاشی دانشگاه هنر اصفهان بود و پسرم دبستان را شروع کرده بود و مدرسه بود.

من تنها در خانه سردرگم و کلافه بودم. همیشه در این مواقع به سراغ کار بافت می رفتم.   بافتنی با دست برای من نوعی مدیتیشن محسوب میشد. اغلب با آن خود را آرام میکردم. آن را از مادر مرحومم یاد گرفته بودم. آن زمان هم چنین کردم شروع کردم به بافتن و فقط بافتن، بی هدف و بی نقشه، فقط میبافتم  و می شکافتم و گریه می کردم. این کار را یک هفته بی وقفه انجام دادم. نه   غذا می خوردم و نه میخوابیدم.

انگار دنیا برایم به آخر رسیده بود.

همسرم به دنبال کارها روانه اداره راه وشهرسازی شد. روزهای اول از آنجا برایم خبرهایی می آورد. از او خواهش کردم هیچ خبری برایم نیاورد. میدانم او را در میانه راه تنها گذاشته بودم. اما چاره ای نبود. من میبایست تصمیم میگرفتم.

بعد از آن کمی آرام شدم. با اینحال به بافتن ادامه دادم. این بار کمی هدفمندتر.  بافتمو بافتم و دیگر نشکافتم. بعد از چند روز پیراهنی زیبا آماده شد. (عکس اولین لباسم را برایتان میگذارم و شما را به آن لحظه شیرین در زندگیم دعوت میکنم. ) خودم هم باور نمیکردم.

این شروع تصمیم آنی دیگری بود. بلافاصله تصمیم گرفتم رشته مهندسی را کلا فراموش کنم و به طراحی لباس که سالها آرزویش را داشتم روی آورم.

شروع به بافتن مدل های دیگر کردم حالا دیگر حتی به آن ماجرا و تراژدی فکر هم نمیکردم.  روزها و شبها میبافتم و میبافتم و هر دو روز یک نمونه کار آماده می‌کردم. اکنون میبایست اسمی برای کسب و کارم انتخاب میکردم. با توجه به اینکه در تمام لباسهای من از المانی مشترک، که مانند بافت مو بود استفاده شده بود، نام کسب و کارم را «گیس GISS» گذاشتم.

اولین ایونتم را در دفتر شرکت برگزار کردم. دقیقا هفتم اسفند سال ۹۳. آنقدر نمایشگاه خوبی بود که خودم هم شوکه شده بودم. افرادی که از نمایشگاه دیدن می‌کردند. می‌گفتند که نظرشان نسبت به  بافت عوض شده است. آنها متوجه شده بودند که بافت می تواند چیزی بیش از شال و کلاه، رو میزی، لیف و لباسهای گرم باشد.

بعد از دو دوره طراحی لباس های دستباف و برگزاری ایونت، حالا تلفیق بافت و پارچه نظرم را جلب کرد. طراحی مانتو های خاص با خرج کار تیکه های دستباف ذهنم را مشغول خود کرد. حالا دیگر حتی لحظه ای هم به رشته مهندسی عمران فکر نمیکردم. هر روز در فکر مدل های جدید و تحقیق و بررسی پیرامون طراحی لباس بودم.

در هشتمین جشنواره مد و لباس فجر با راهنمایی مرحوم مهدی اسماعیلی نازنین (مسئول دبیرخانه جشنواره) شرکت کردم. و نامزد دریافت طاووس زرین شدم، و دیپلم افتخار جشنواره را کسب کردم. ب

یش از ۱۱۰ نشان شیما (شناسه یکپارچه مد و لباس ایران)  و سه  ثبت اثر هنری و مالکیت معنوی را در کارنامه خود ثبت کردم.

در دهمین جشنواره مد و لباس فجر شرکت کردم. جشنواره ای که با فقدان حضور آقای اسماعیلی عزیز مواجه شد. مرگ نابهنگام او ضربه سنگینی بر پیکره بنیاد مدو لباس وارد کرد و همه را داغدار.

در این جشنواره پالتو بوته شایسته تقدیر شد. اما غم از دست دادن جناب اسماعیلی عزیز شیرینی این موفقیت را به کامم تلخ کرد.  نمایشگاه‌های متعددی در کرمان و تهران و ایتالیا و عمان برگزار کردم. و این راه کماکان ادامه دارد.

در حال حاضر ساکن تهران هستم و قطعاً در این سایت شما را با داستان های بیشتری از شیوه کارم وخاطراتم همراه خواهم کرد.

اشنایی من با مدرسه نویسندگی و شاهین کلانتری عزیز یکی دیگر از اتفاقات خوب زندگی من بود. تا دوباره بعد از سالها قلم به دست بگیرم و بنویسم. راه اندازی این سایت هم از برکات این آشناییست.

خلاصه ای از مدارک دریافت شده

فهرست