امروز پنج شنبه است. یک روز برفی بسیار زیبا.
منو کیارش( پسرم)،شب قبل در اوج بارندگی برف به سوی خانه خواهرم شیرین راه افتادیم. قرار بود که دنبال مهراد پسر داداشم هم برویم. هوا سرد بود و بدلیل امتحان زبان کیارش حدود ساعت هشت و نیم شب، مهرادو سوار کردیم و راهی اتوبان شدیم . به قصد خونه شیرین حرکت کردیم.
برف زیبا لحظه به لحظه بیشتر میشد و من از رانندگی در زیر برف لذت میبردم. چنان به وجد امده بودم که کیارش بارها به من گفت از سنت خجالت بکش. ولی چه خجالتی؟!
من غرق شادی و شکرگزاری بودم. بی توجه به حرف کیارش به بشکن زدن و رقصیدن ادامه دادم. به گمانم که بچه ها هم به وجد امده بودند.
در ترافیک سنگین تجریش گیر کردیم. مسیر به سمت دزاشیب توسط پلیس بسته شده بود. که همین امر باعث ترافیک شدید شده بود. در هر حال چارهای جز اهسته رفتن نبود. به خانه شیرین رسیدیم. روی خوش، شام گرم، و خانه گرم چنان خستگی را از تنم بیرون کرد که لذت وافری از بودن در کنار شیرین و همسرش بردیم.
فردای انروز من ورکشاپ داشتم. در گالری ریشه، در خیابان اقابزرگی در محله فرشته تهران، صبح که بیدار شدم هوا حسابی ابری بود و برف تمام حیات خانه را سفید کرده بود. لباس گرمی پوشیدم و به همراه کیارش از خانه خارج شدم اینبار البته با اسنپ، چرا که میدانستم خیابانها لغزنده هستند و امکان پیدا کردن جای پارک هم بعید به نظر میرسید. برف کماکان در حال باریدن بود. راننده اسنپ مرد خوبی بود و مرا به راحتی به گالری ریشه رساند.
ورکشاپ تشکیل نشد. لذت این برف چنان مسحورم کرده بود که حتی لحظه ای از امدن پشیمان نشده بودم. و پیاده به سمت خانه شیرین به راه افتادم.از لحظه لحظه قدم زدنم لذت بردم. چنان محو برف بودم و با خودم صحبت میکردم که شرایط سخت راه رفتن در کوچه های شیبدار و در زیر ان برف کوچکترین ازاری به من نرساند.
در خیابان فرشته تهران، جایی که در حالت عادی هم رفت و آمد ماشینها مسِِئله است، من بدون وسیله نقلیه و با پاهای پر قدرتم به پیش میراندم. از مقابل کوچه ای شیبدار رد شدم. خانمی با ماشین سفیدش مستعصل در شیب کوچه مانده بود. به او نگاهی انداختم و از اوخواستم که شیشه را پایین بیاورد تا به او کمک کنم از این مخمصه خلاص شود.در همان لحظه مردی از کنارمان گذشت بدون معطلی از مرد تقاضا کردم تا به کمک یکدیگر ماشین را هل دهیم تا آن شیب را رد کن. با کمک مرد و راهنمایی هایش توانستیم ماشین را به خیابان اصلی برسانیم. خانم راننده از من خواست تا مرا تا جایی برساند. اما من اصلا قصد سوار شدن در هیچ ماشینی را نداشتم. دوست داشتم در آن برف و در کوچه های ناشناس گم شوم. لذت قدم گذاشتن در برف چنان مرا به وجد آورده بود که هیچ چیز نمیتوانست مرا از حرکت باز دارد. در زیر آسمان پوشیده از ابر سفید و با بارش برف، قدمهایی استوار و بلند برمیداشتم. البته با احتیاط.
کاملا در لحظه زندگی میکردم. هیچ نمیدانستم کجا هستم. فقط راه میرفتم و کوچه ها را یکی پس از دیگری رد میکردم. جایی کاملا ناآشنا. لذت گم شدن را با تمام وجود حس میکردم. حسین عرب زاده، از لذت گم شدن بارها سخن گفته بود و من تا آن لحظه آنرا زیست نکرده بودم. البته گم شدن من زیاد طول نکشید،چرا که تابلوی خیابان ولیعصر را دیدم. شیب کوچه ها به قدری زیاد بود که با پله شیب را شکسته بودند. من پله های یخ زده را یکی پس از دیگری بالا می آمدم. ماشینها همه گیر کرده بودند.اما من به خیابان ولیعصر رسیدم. خیابانی آشنا برای هر ایرانی.
اینک که این متن را مینویسم در مقابل باغ فردوس نشسته امو دمنوشی از دارچین و نعناع و زنجبیل را سفارش داده ام. در سمت چپم مردی نشسته که پیپ میکشد مسیر باد تمام دود انرا به سمت من می اورد. چندین بار سعی کردم تا از او خواهش کنم که جایش را با من عوض کند اما اینکار را نکردم.خداروشکر که او زودتر از من امده بود و زودتر از منهم رفت. بعد او خانمی بر سر همان میز نشست، با سیگاری در دست. اینبار بی معطلی از او خواستم تا جایمان را عوض کنیم. او قبول کرد.
اکنون دیدن برف همراه با خوردن دمنوش زمستانه در زیر بخاری گرم کافه ،چنان حس زنده بودن به من میدهد که توصیفش برایم غیر ممکن است.شاید در کلمات نمیگنجد، وصف لذتی که از این روز برفی بردم.به محض نشستن دفترم را در آوردم و شروع به نوشتن کردم. دوست داشتم این لحظه را در ذهنم و در دفترم ثبت کنم. شکرگزار این روز برفی زیبا هستم. شکرگزار این لحظات نابی که گذراندم و این حس در لحظه بودن هستم.
لذت این روز برفی تا ابد در خاطر من باقی خواهد ماند.