آیادیکتاتور درون خود را میشناسید؟
اینروزها فریاد مرگ بر دیکتاتور تمام فضای
ایرانمان را پر کرده است.
دیکتاتوری جنایتکار سالهاست حاکم بر کشورمان شده، و برای استحکام قدرتش، با خون مردمش ریشه هایش را ابیاری میکند. گاهی با خود می اندیشم، سهم ما در این حجم از دیکتاتوری چیست؟ سهم تک تک مردم ایران که من، تو و ما انرا تشکیل داده ایم.
بهتر است قبل از اینکه به حسابمان برسند، خود نگاهی به رفتارمان داشته باشیم. ایا هرکدام از ما سهم خود را برای تغییر رفتار حکومت انجام داده ایم؟
منظور من شعار دادن، یا اعتراض کردن و تطاهرات رفتن، یا استوری گذاشتن در شبکه های اجتماعی نیست. ایا از درون خود با دیکتاتور درونیمان در صلحیم؟ یا اصلا دیکتاتور درون خود را باور داریم؟شاید با اصطلاح دیکتاتور درونی اشنا نباشید. یا حتی تا بحال به ان فکر هم نکرده باشید.
شاید این جمله را شنیده اید که میگویند «تا مظلومی نباشد ظالمی بوجود نمی اید» چقدر به این جمله معتقدید؟
ایا تصور نمیکنید که ما ملت بخاطر نوع رفتارمان باعث شدیم که حاکمانمان چنین ظلم اشکاری در حقمان بکنند؟
بیایید کمی به رفتارهای اجتماعیمان نگاهی بیاندازیم.
ما در جامعه ای زندگی میکنیم که تصور میکنیم با پیشینه ای فرهنگی پا به جهان گذاشته ایم. کوروش کبیر را پدر فرهنگی جهان میدانیم. و خود را فرزندان خلف او. و جهانبان را در حسرت داشتن چنین پدری.
و بنا به این نگرش، اغلب ایرانیان به نوعی خودبرتر بینی مزمن دچارند. خودبرتر بینی که گاه باخود بزرگ بینی هم اغشته می شود. این نوع نگاه ما به خود، نوعی نگاه فردیست. و زمانی فردیت ان ثابت میشود که در جامعه بصورت فرد گرا عمل میکنیم.
و فقط نفع شخصیمان حاکم مطلق بر فکرمان است. گاهی چنان سنگ قانون و دموکراسی را به سینه میزنیم که دیگران تصور میکنند چه انسان فرهیخته ای هستیم، در حالیکه این فرهیختگی در کشور ما تاریخ مصرفی دارد. تاریخش تا زمانیست که به منافع شخصی ماخللی وارد نکند.
بگذارید داستانی برایتان تعریف کنم. چندی پیش در دوره ای ثبت نام کردم که مربوط به کارم میشد. خیلی وقت بود که دلم میخواست ان دوره را شرکت کنم. شغل من طراحی لباس است و این دوره بنام مدیریت مد برگزار میشد. چندین سال استاد انرا دنبال کرده بودم. ولی هیچ شناختی از او نداشتم. صرفا براساس پیج اینستا در دوران کرونا، با برگزار کننده دوره در شهر کرمان اشنا شده بودم. تا اینکه فهمیدم در کرمان نیز این دوره را قبلا به صورت پروازی برگزار میکرد. از این طریق با موسسه ای که این دوره را گذاشته بود آشنا شدم. خانمی که تا حدودی خانواده اش را میشناختم و او نیز هم، ولی تا بحال یکدیگر را ندیده بودیم. این از خصوصیات شهرهای کوچک است که اغلب افراد یکدیگر را در نهایت خواهند شناخت. حالا تنها رابط زنده من و این استاد و این دوره مدیر ان موسسه بود. گاهی ما انسانها فراموش میکنیم که ماست هر بقالی، شیرینترین ماست موجود در جهان است.تعریف و تمجیدها شروع شد. انقدر که من بیصبرانه ارزو داشتم در این دوره ثبت نام کنم غافل از اینکه این تعریفها را از کسی میشنیدم که خود در منافع ان کلاسها در موسسه خود شریک بود. و البته از استادی به یک دوست خانوادگی برایشان تبدیل شده بود. در سفری که توسط همین موسسه به عمان داشتم با استاد کلاسهای مدیریت مد از نزدیک اشنا شدم.علیرغم اختلاف سلیقه های شدید باز با خود گفتم بهتر است که مسائل شخصی را در انتخاب دوره دخالت ندهم. بعد از بازگشت از سفر تصمیم گرفتم که در این دوره ثبت نام کنم. بماند که در اوج مشکلات درون سازمانی خود و خانواده ام بودم. تصمیمگیری برای تغییر مکان زندگی، بواسطه تغییر رشته تحصیلی پسرم، یکی از بزرگترین چالشهای من بود. با اینحال مغلوب کشمکشهای درونیم نشدم و دوره را ثبت نام کردم. هزینه دوره ده میلیون تومان بود و من طی دو قسط یک ماهه پرداخت کردم. دوره شروع شد و باز علیرغم موقعیت سختی که در ان قرار داشتم، تنها دلخوشی ان دورانم بود. هر صبح پنج شنبه راس ساعت نه، در کلاس حاضر میشدم، تا نقشه راه اینده کاریم را، به درستی تنظیم کنم. چهار یا پنج هفته کلاس را با شوق و ذوق فراوان شرکت کردم. و برای تکالیفم و تستهای خودشناسی وقت زیادی صرف کردم و البته از پشتیبان دوره هم بخاطر شرایطم کمکهای زیادی گرفتم. که ناگهان دختر کرد کشورمان برای تفریح به همراه برادرش وارد تهران شد، و با نامهربانی از او پذیرایی کردند. به گونه ای که جنازه اش را، بخاطر تار مویی که بهشت را از او دریغ میکرد، به خانواده اش تحویل دادند. بلوایی در کشور برپا شد. ناقوسها به صدا در امد. موذن اذانش را بی وقت سرداد. و در پی ان اعتراضات خیابانی شروع شد. ژینا نام رمز شد. هشتک مهسا امینی بیش از صدها میلیون بار توئیت شد. حالا دیگر صدای فریاد مرگ بر دیکتاتور ایرانیان، تمام جهان را به لرزه انداخته بود. اینترنت قطع شد. و به تبع ان کلاسها تعطیل شد.
و دوره مدیریت مد من هم که پنج شنبه ها بصورت انلاین برگزار میشد به حالت تعلیق درامد.
انگار اتشفشانی خفته بعد از سالها به فوران افتاد. مردم یکصدا فریاد میزدند مرگ بر دیکتاتور. دیکتاتوری که سالها خود را موظف میدانست که کلید بهشت را به زور به گردن ما زنان سرزمین پارس بیاندازد. حالا این گردنها به این اسارت تن نمیدادند. و البته فشارهای اقتصادی اتش این شعله را بیشتر و بیشتر کرد.
ایران در ماتم از دست دادن دختران و پسران جوانی فرو رفت که فقط ازادی خود را طلب میکردند. انها با مشتی گره کرده فریاد زن زندگی ازادی را سر میدادند. و از حق مسلم ازادی انسان در این دنیا دفاع میکردند. ازادی در انتخاب بهشت یا جهنم. آزادی در انتخاب ... حقیقتا نمیدانم بهشت رفتن ما زنها چه نفعی برای حاکمان داشت؟ ایا غیر از این بود که مارا در زیر سلطه خود میخکوب کنند؟
در این شرایط کلاس مدیریت مد ما هم تعطیل شد. نه اینترنت جوابگو بود و نه روحیه ما. بعد از دوماه از این حوادث که تفسیر بسیار دارد و از حوصله این مقاله خارج است. کلاسها دوباره از سرگرفته شد. اما من دیگر ان شاگرد سخت کوش و پر سوال کلاس نبودم. چنان وقایع اخیر ایران مرا درگیر کرد که طی ان کلا کسب و کارم را رها کردم و فقط در پی روزنه ای بودم تا شاید بتوانم ازادی را برای فرزندانم به ارث بگذارم، هرچند قطره ای باشم از این دریای خروشان. البته افرادی در کلاسمان بودند که طی دو ماه تعطیلی، و اشوبهای خیابانی، از اب گل الود بوجود اماده ماهیگیری ها کردند، من تاب و تحمل ماندن در کنار انها را نداشتم. این موضوع را با استاد دوره در میان گذاشتم و صادقانه به بیان افکارم و نوع نگرشم پرداختم. از دغدغه هایم گفتم و اعلام کردم که هم بخاطر شرایط روحی بسیار بدی که دچارش شده بودم، و هم بخاطر حضور افرادی که از این اب گل آلود ماهی میگیرند، امکان ادامه کلاس برایم غیر ممکن است. استاد از من خواست تا موضوع را به اطلاع پشتیبان کلاس برسانم. او نیز ساعتها برای مجاب کردنم و ادامه کلاس با من سخن گفت. اما انگار چهارچوبهای ذهنی من فرو ریخته بود و چهارچوبهای جدیدی ساخته شده بود. دیگر نمیتوانستم به ماندنم در ان دوره ادامه دهم. علیرغم تصمیم قطعیم، به پیشنهادش برای صبر کردن طی دو سه جلسه اینده، و بعد تصمیمگیری رضایت دادم. اما باز توان حضور در کلاس را نداشتم. هیچکدام از جلسات را نمیتوانستم شرکت کنم. بعد از یک هفته مجددا اعلام کردم نمیتوانم این دوره را ادامه دهم. و با احترام از دوره خارج شدم. حالا زمان تسویه حساب فرا رسید. من که از یک دوره یکساله فقط چند هفته را سپری کرده بودم و حقیقتا چیز خاصی نیاموخته بودم، از پشتیبان خواستم با کسر درصدی که خودشان به میزان حضورم در کلاس تعیین میکنند مابقی شهریه را به من برگردانند. که با سخنی غیر منطقی روبرو شدم. اینکه ما نمیتوانیم شهریه ای به شما برگردانیم. ساعتها با او صحبت کردم که اگر این اتفاقات نمی افتاد من کماکان کلاس را با شوق و ذوق ادامه میدادم و اینکه الان در یک حالت جنگی به سر میبریم. ولی انگار نواری از پیش ضبط شده با من سخن میگفت. مستقیما با استاد دوره صحبت کردم. تا شاید منطقی تر برخورد کند، که تازه به عمق فاجعه پی بردم. او اذعان داشت که کلید کلاس و محتوا کلاس را دریافت کردی و حالا ساز رفتن سر دادی. در کمال ناباوری حرفهایش را که در یک فایل صوتی با لحنی بسیار پرخاشگرانه و توهین اموز بیان کرده بود، بارها و بارها شنیدم. و به تک تک سخنان بی محتوا و نادرستش جوابی در خور دادم، البته کاملا محترمانه. انگار این احترام را بر نتافت. و چنان برافروخته شده بود که در پس فایل صوتیش و لرزش صدایش. سرخی ناشی از عصبانیتش هویدا بود. من فقط به او گفتم که قصد نداشتم عصبانیش کنم. به او گفته بودم، اگر محتوا کلاس یکساله شما، مطالبی باشد که من شنیده ام قطعا تا پایان سال فقط و فقط برای سرگرمی در کلاس دور هم جمع خواهیم شد. و چیز جدیدی برای عرضه نخواهید داشت. البته باز هم متذکر شدم که قطعا محتوا بیش از این است و شما شکسته نفسی میکنید. اینرا برای خوش امدنش گفتم. بماند که خوشش نیامد. و مرا دیکتاتور خواند. به نظر می امد هیچ به رفتار و سخنان خودش اشراف نداشته. و در این زمینه کاملا یک جانبه قضاوت میکرد. روز بعد مبلغی به حسابم واریز کرد که بهتر است عددش را ندانید. این هزینه گزاف را بخاطر اعتمادم به افرادی پرداخت کردم که شعار مرگ بر دیکتاتورشان همه جا طنین انداز شده. از استوریهای اینستا، تا صحبتهای شعارگونه شان. و ابراز نفرتشان از دیکتاتورزمان. ایکاش نظری به درون بیاندازیم تا از درون همه چیز را سامان دهیم. که اگر چنین میکردیم، دیکتاتورها اجازه حکومت بر مارا پیدا نمیکردند. هر چند که این نمونه نمیتواند مشتی باشد از خروارش. اما با خود اندیشیدم و ساعات زیادی به ان فکر کردم.